تجربهی یک طلاق
نویسنده: سعیده ملکزاده
زمان مطالعه:9 دقیقه

تجربهی یک طلاق
سعیده ملکزاده
تجربهی یک طلاق
نویسنده: سعیده ملکزاده
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]9 دقیقه
فرض کنید زندگی شما مثل یک فایل ورد، قبل از اینکه ذخیرهاش کنید، بسته شود؛ احتمالاً حس خیلی مزخرفی خواهد داشت. انگار تمام تلاشها، امیدها و لحظاتی که ساختید، یکباره ناپدید شدند. تجربهٔ جدایی یا همان طلاق که عینیترین نوع پایانیافتن یک رابطهٔ عمیق است، هم مانند آن فایل وردِ ناپدیدشده، نقطهای است که مجبورت میکند روی صفحهای خالی بایستی و از نو شروع کنی.
در دنیای مدرن که با فرصتهای بیپایان و تکنولوژیهای معجزهآسایش به ما امکان بازآفرینی دوباره و دوباره میدهد، روابط انسانی هنوز یکی از پیچیدهترین قلمروها باقی ماندهاند. در چنین شرایطی که شاکی از طراحان واتساپ، دوست نداریم حتی وقتی از ارسال پیامی پشیمان شدیم، هیچگونه اثری از آن باقی بماند، طلاق همچنان یک تصمیم بدون Ctrl+Z باقی مانده است. تجربهای که در آن چارهای نداریم جز اینکه پای نتایج انتخابهایمان بایستیم و حقیقت گاهی تلخ و بیرحم را بدون هیچ فرصتی برای اصلاح بپذیریم.
این گفتوگو تلاشی است برای درک عمیقتر تجربههایی که میان امید و ناامیدی در نوساناند و جستوجوی بیشتر در همین تناقضات. از احساساتی که در پایانهای غیرمنتظره رقم میخورند، تا لحظاتی که در دل یک پایان، منجر به کشف حقیقت عمیقتری از خود میشوند. این حرفنگاری، سفریست به دل یک رابطه، جدایی و آنچه پس از آن باقی مانده است: کورسویی از امید برای فرصتی دوباره.
۱. در مسیر بازنویسی زندگی پس از طلاق، اولین گامی که برداشتید چه بود و چه حسی داشتید؟ چه لحظاتی برای شما یادآور فرصت دوباره بودهاند؟
اولین تلاش من پس از دلکندن و سوگواری برای رابطهٔ ازدسترفته، این بود که معنای زندگی را در خودم پیدا کنم. تلاش میکردم وابستگیام به عوامل بیرونی را کاهش دهم. دربارهٔ حسم نیز صرفاً یک احساس مشخص را تجربه نکردم اما بیشترین احساسی که یادم مانده، تنهایی است؛ با وجود همهٔ افرادی که در نقشهای مختلف در قالب دوست و خانواده کنارم بودند، احساس میکردم در کل جهان تنها ماندهام. اما دیدن هر رابطهای که کار میکند و باعث حال خوب و رشد طرفین میشود، من را بهشدت امیدوار میکند. دیدن مثالهای عینی روابط موفق، این باور را در من زنده نگه میدارد که درست است که تجربه و زندگی زیستهٔ من متفاوت بوده، اما این اتفاق غیرممکن و بعید نیست.
۲. چرا فکر میکنید برخی از روابط به نقطهای میرسند که دیگر قابل ترمیم نیستند؟ آیا این نقطه را میتوان پیشبینی یا از آن پیشگیری کرد؟
از نظر من تا زمانی که هر دو طرف بخواهند و بتوانند بالغانه با هم تعامل کنند، حتماً میشود به آیندهٔ رابطه امید داشت؛ حتی اگر تفاهم و توافق کامل وجود نداشته باشد. این تلاش حتی اگر با دعوا و چالش همراه باشد، نشان میدهد که طرفین به ادامهٔ این رابطه تمایل دارند و نگرانش هستند. اتفاقی که در رابطهٔ من نیفتاد. قطعاً آموزش و محیط، بسیار اثرگذارند و نوعی پیشگیری محسوب میشوند. یک پارتنر خوببودن مهارتی است که آن را نه در مدرسه به ما یاد دادهاند، نه دانشگاه و نه جامعه؛ یادگرفتنش روی دوش خودمان است. حتی یک انسان خوب اگر بلد نباشد چطور پارتنر خوبی باشد، میتواند ناخواسته به منبع درد تبدیل شود و خود را هم از تجربهٔ یک رابطهٔ سالم و پایدار محروم کند.
۳. پایان رابطه برای شما بیشتر با احساس آزادی همراه بود یا ترس از روبهرو شدن با چیزهای ناشناخته؟
در تمام زندگی، ابهام دربارهٔ آیندهٔ ناشناخته وجود دارد اما پس از این تجربه، بیشتر از همیشه با این ترس مواجه شدم. البته حس رهایی از فشارهای روانی موجود در رابطه هم همراهم بود، اما به نظرم تجربهٔ رهایی یا همان آزادی که بهش اشاره کردید، به نوع رابطه بستگی دارد. بعضی روابط آنقدر محدودکننده هستند که دوری از آنها به هر نوعی احساس آزادی خواهد داشت و برعکس، در بعضی روابط خلا تعلق و دلبستگی در رابطه، اذیتکننده میشود.
۴. به نظر من طلاق بیش از آنکه پایان باشد، نوعی توقف عمیق است؛ توقفی که فرصت تأمل و بازنگری فراهم میکند. شکاف زمانی که در آن ترسهای قدیمی از تکرار اشتباه، با امیدهای تازهای برای ساختن مسیری جدید در هم تنیده میشوند. اگر با این حرف موافقید، این شروع دوباره چه چیزی به شما یاد داده است که شاید هیچ تجربهٔ دیگری نمیتوانست؟
وقتی آدم تصمیم میگیرد زندگیاش را با شخص دیگری شریک شود، یعنی آن فرد را برای جزئیترین لحظات و مهمترین اتفاقات زندگیاش انتخاب کرده است؛ هرچه ازدواج در سنین پایینتر صورت گیرد، تصور یکیشدن در همهٔ ابعاد عمیقتر خواهد بود. در عین حال، ازدواج یک قرارداد است که مثل تمام قراردادهای دیگر، امکان فسخ آن وجود دارد. تجربهٔ تنهایی عمیق بعد از متارکه باعث شد به این باور برسم که زندگی مثل قطاری در حرکت است، هیچ مسافری از ایستگاه اول تا آخر همراه من نیست؛ افراد فقط در ایستگاههای مختلف اضافه یا کم میشوند و با حضور یا بدون حضور آنها، قطار به حرکت خود ادامه میدهد و این خود من هستم که در نهایت خواهم ماند. پذیرش این واقعیت برای من جزو سختترین بخشهای این فرآیند بود و در عین حال قدرت زیادی برای ادامهٔ زندگی به من داد.
۵. وقتی طلاق را مثل بستهشدن یک فایل پیش از ذخیرهکردنش تصور میکنید، چه چیزی برای همیشه با آن پایان مییابد و بیشتر ازدسترفته به نظر میرسد؟
خاطرات همیشه و همهجا به قوت خود باقیاند و هیچ اتفاق معمولی نمیتواند باعث ازبینرفتن یا پاکشدن خاطرات شود؛ مگر اینکه گذر زمان باعث کمرنگ شدن جزئیات خاطرات شود. امید داشتن هم در آدمها متفاوت است ولی به نظرم بعید است با چنین اتفاقی به پایان برسد. برای من امید هنوز باقی مانده است، اما نسبت به آینده خیلی بیاعتماد شدم و همواره برای تکیه بر دیگری احساس خطر میکنم. این بیاعتمادی در همهٔ جنبههای زندگیام حس میشود و گمان نمیکنم هیچوقت به حالت ابتدایی بازگردد. زمان زیادی نیز از دست دادم. خوشحالم که تلاش کردم با کمک آن تجربیات سخت، تغییرات ارزشمندی در خودم و ابعاد زندگیام ایجاد کنم، اما گاهی نمیتوانم خودم را با برخی از همسنوسالهایم و دستاوردهایی که کسب کردند (در روزهایی که من درگیر این رابطهٔ پرچالش بودم) مقایسه نکنم و این زمان ازدسترفته را کتمان یا فراموش کنم. بهعلاوه با پایان رابطه، تمام آیندهای که در هر زمینهای مجسم شده بودم هم به پایان میرسد. ساختن آینده در همهٔ ابعاد، این بار با شرایط جدید و آدمهای جدید، زمان و انرژی زیادی میطلبد. در واقع با پایان رابطه، آدم تنها سوگوار گذشته و خاطرات نیست، بلکه سهم قابلتوجهی از سوگواری مربوط به آیندهای است که هرگز نخواهد آمد.
۶. با این حساب رویدادهایی وجود داشتهاند که حس کنید برای آنها دیگر فرصتی وجود ندارد؟
بله حتماً همینطور بوده؛ تجربهٔ اولینها در هر موضوعی برای من احساس خاصی دارد. وقتی اولین تجربهها در رابطهٔ عاطفیای که شکستخورده اتفاق افتاده باشند، میتوان گفت تجربههای بعدی روی رد زخمی از قدیم بنا میشوند و مطمئناً این موضوع دردناک و غیرقابلجبران است.
۷. در لحظات تصمیم به طلاق، چه احساسات و تردیدهایی برای شما پررنگتر بودند؟ این احساسات بیشتر ناشی از ترس بودند یا امید؟
در بحران جدایی، امید به زندگی و تجربهٔ بهتر مثل سوخت باعث حرکت میشود، اما اگر واقعبین باشیم، ترس و ابهام پررنگترین احساسات هستند. مخصوصاً که مغز ما طی تکامل به گونهای آموزش دیده است که برای بقای ما، بحرانها را پیشبینی و با آنها مقابله کند. تصمیم به جدایی به مرور گرفته میشود، اما از لحظهای که طلاق به گزینههای قابلتصور تبدیل میشود، چشماندازی مثل یک تونل تاریک و مخوف را مقابل انسان میآورد. هر چقدر احتمال انتخاب این گزینه بیشتر شود، آدم خودش را به ابهام و تاریکی نزدیکتر میبیند؛ تا زمانی که یکباره خودت را در سردی و سکوت و سیاهی میبینی و زمان لازم است تا تجربهٔ یک طلاق، روزنههای امید را به شکلی خودنمایی کنند.
۸. با این اوصاف من چنین برداشت میکنم که به نظر شما طلاق در برخی موارد، یک راهحل سالم است. درست است؟
بله کاملاً. رابطهٔ ناسالم را میتوان به غدهٔ سرطانی و طلاق را به شیمیدرمانی تشبیه کرد. درمانهای پزشکی حتماً مسیر سخت و پرچالشی هستند، ولی شاید در نهایت منجر به بهبود سرطان شوند. ماندن در بعضی روابط میتواند به معنای پسزدن درد و رنج درمان (شیمیدرمانی) دانست که در نهایت این پسزدنها ممکن است منجر به مرگ طرفین شود. در حالی که گاهی میتوان امید داشت که بعد از متارکه، طرفین زندگی بهتری را شروع کنند.
۹. تصمیم به طلاق که شاید غیرمنتظرهترین تصمیم برای خود تصمیمگیرندههایش باشد، مسیر هر یک را به شکلی غیرقابلپیشبینی تغییر میدهد و ناچارشان میکند که نقشها، معناها و حتی خود را از نو تعریف کنند. بهعنوان آخرین سؤال: این تجربه چگونه مفهوم رابطه را برای شما بازتعریف کرد؟ مثلاً دیدگاه شما نسبت به مفهوم عشق تغییر کرد؟
عشق احساسی است که میتوان توصیفش کرد، اما تعریفش نه. با این حال قبل از ازدواج، مشاوری به من گفت: «هر زمان توانستی عشق بیقید و شرط، یعنی بدون هیچ توقعی را تجربه کنی، عشق واقعی را تجربه کردهای.» این مفهوم، در کنار مفاهیم بسیار دیگری، بعد از پایان رابطه برای من کاملاً تغییر کردند. عشق مطلق حتی اگر دوطرفه باشد، بهتنهایی تضمینکنندهٔ موفقیت و کارکرد صحیح هیچ رابطهای نیست. رابطهٔ عاطفی نیاز به تلاش و مراقبت دارد. چه بسا روابطی که عشق افلاطونی در آن جریان ندارد، اما رابطهای موفق محسوب میشوند. زمانی که عشقی از بین برود و دوباره بازسازی شود، دیگر آن احساس قبل نیست؛ اما عمیقاً باور دارم میتوان بارها عشق را تجربه کرد. شاید مشابه هم نباشند که به جهانبینی در دورانهای مختلف از زندگی آدم برمیگردد، اما باز هم اتفاق خواهد افتاد. با وجود تمام تلاشهای ناکامی که پشت سر گذاشتهام، همچنان فکر میکنم کسی که هیچوقت برای تجربهٔ عشق خطر نمیکند، بیشتر از کسی مثل من ضرر خواهد کرد. عشق پناهگاه ماست و طی تکامل طراحی شده تا حفاظت احساسی برایمان فراهم کند و ما بتوانیم ناملایمات زندگی را تاب بیاوریم. این نیاز اساسی، همچون محرکی برای دلبستگی احساسی در ژن و بدن ما قرار گرفته است. برای همین است که به نظر من عشق ارزش جنگیدن و به خطر انداختن آرامش زندگی را دارد.

سعیده ملکزاده
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.